شلف مفهومی مدل چرا؟ SHCH876

قصه "هدیه پدر"

در یک شهر کوچک، روی دیوار اتاقی، شلفی چوبی نصب شده بود. روی این شلف، بلوکی چوبی با کلمه "چه کسی؟" حک شده بود. این بلوک، هدیه‌ای از پدر به پسرش بود. پسر از دیدن این هدیه بسیار خوشحال شد و آن را با دقت روی شلف گذاشت.

هر روز صبح، پسر به بلوک نگاه می‌کرد و به کلمه "چه کسی؟" فکر می‌کرد. این کلمه، سوالات زیادی را در ذهن او ایجاد می‌کرد. چه کسی این بلوک را ساخته است؟ چه کسی آن را به پدرم داده است؟ چه کسی قرار است آن را از من بگیرد؟

پسر هر روز به دنبال پاسخ این سوالات بود. او از پدرش، مادرش، پدربزرگ و مادربزرگش پرسید، اما هیچ کس نمی‌دانست پاسخ این سوالات چیست.

یک روز، پسر در حال بازی در حیاط بود که ناگهان بلوک چوبی را در دستانش دید. او نمی‌دانست بلوک را از کجا آورده است. پسر با بلوک در دست، به راه افتاد و شروع به قدم زدن کرد. او نمی‌دانست به کجا می‌رود، اما می‌دانست که باید بلوک را به جایی که متعلق به آن است ببرد.

پسر برای چندین ساعت راه رفت تا اینکه به یک جنگل انبوه رسید. او وارد جنگل شد و به راه رفتن ادامه داد تا اینکه به یک کلبه چوبی رسید. پسر به کلبه نزدیک شد و در زد.

در به آرامی باز شد و پیرزنی مهربان از آن بیرون آمد. پیرزن از دیدن پسر تعجب کرد و پرسید: "چه چیزی می‌خواهی پسرم؟"

پسر گفت: "من این بلوک چوبی را پیدا کرده‌ام. نمی‌دانم متعلق به کیست. آیا شما می‌دانید؟"

پیرزن به بلوک نگاه کرد و لبخندی زد. او گفت: "این بلوک متعلق به مردی حکیم است که در اعماق این جنگل زندگی می‌کند. او منتظر است تا این بلوک را به او برگردانی."

پسر از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد. او از پیرزن تشکر کرد و به اعماق جنگل رفت.

پسر برای چندین ساعت دیگر راه رفت تا اینکه به کلبه‌ای کوچک رسید. او به کلبه نزدیک شد و در زد.

در به آرامی باز شد و مردی حکیم از آن بیرون آمد. مرد حکیم از دیدن پسر تعجب کرد و پرسید: "چه چیزی می‌خواهی پسرم؟"

پسر گفت: "من این بلوک چوبی را پیدا کرده‌ام. پیرزنی به من گفت که این بلوک متعلق به شماست."

مرد حکیم به بلوک نگاه کرد و لبخندی زد. او گفت: "از تو متشکرم که این بلوک را به من برگرداندی. این بلوک بسیار ارزشمند است. من آن را از پدرم به ارث برده‌ام."

مرد حکیم بلوک را از پسر گرفت و آن را در قفسه‌ای چوبی گذاشت. سپس به پسر گفت: "تو پسری شجاع و مهربان هستی. من می‌خواهم هدیه‌ای به تو بدهم."

مرد حکیم به داخل کلبه رفت و با یک کتاب ضخیم بازگشت. او کتاب را به پسر داد و گفت: "این کتاب را بگیر. این کتاب حاوی دانش و حکمت اجداد من است. من مطمئنم که تو از آن استفاده خواهی کرد."

پسر از هدیه مرد حکیم بسیار خوشحال شد. او از مرد حکیم تشکر کرد و به خانه برگشت.

پسر کتاب را با دقت مطالعه کرد و چیزهای زیادی از آن آموخت. او با استفاده از دانش و حکمت کتاب، به دیگران کمک کرد و دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کرد.