شلف مفهومی مدل پشت‌دیوار SHPD448

قصه "چشمان خیره"

در اعماق یک شهر قدیمی، در مغازه ای پر از عتیقه جات، شلّفی چوبی و کهنه به دیوار تکیه داده بود. این شلّف، به ظاهر ساده و معمولی، رازی در دل خود داشت. در قسمت پشتی آن، دو حفره ی مدور وجود داشت که شبیه به چشمانی خیره به دنیای بیرون بودند.

روزگاری، این شلّف در خانه ای بزرگ و باشکوه قرار داشت. خانه ای که زمانی پر از زندگی و شور و نشاط بود، اما حالا متروکه و خالی از سکنه شده بود. دیوارهای آن ترک خورده بودند و سقفش فرو ریخته بود، گویی رازهای ناگفته ای در دل خود داشت.

روزی، مردی جوان به نام آرمان به طور اتفاقی وارد این مغازه ی عتیقه جات شد. او مجذوب شلّف چوبی شد و آن را خرید. آرمان شلّف را به خانه ی خود برد و آن را بر روی دیوار نصب کرد.

همان شب، آرمان در خوابی عجیب غرق شد. در خواب، او خود را در خانه ی متروکه می دید. در میان انبوه گرد و غبار و تاریکی، چشمان شلّف به او خیره شده بودند. گویی چشمان شلّف می خواستند چیزی را به او بگویند.

آرمان از خواب پرید و با حسی عجیب و غریب روبرو شد. او احساس می کرد که باید به خانه ی متروکه برود و راز چشمان شلّف را کشف کند.

روز بعد، آرمان به سمت خانه ی متروکه راه افتاد. با رسیدن به آن مکان، حس عجیبی به او دست داد. گویی در آن مکان خاطرات و تجربیات گذشته زنده شده بودند.

آرمان در میان ویرانه های خانه قدم می زد و به دنبال سرنخی برای حل راز چشمان شلّف بود. ناگهان، توجه او به یک نقاشی قدیمی جلب شد. نقاشی، تصویری از خانواده ای بود که زمانی در این خانه زندگی می کردند.

در نقاشی، زنی با چشمانی شبیه به چشمان شلّف وجود داشت. آرمان با دقت به نقاشی نگاه کرد و متوجه شد که زن در نقاشی، گردنبندی به گردن دارد. گردنبندی که شبیه به یکی از عتیقه جات موجود در مغازه ی عتیقه جات بود.

آرمان به مغازه ی عتیقه جات بازگشت و گردنبند را خرید. او گردنبند را به نقاشی زن در خانه ی متروکه آویزان کرد.

در همین لحظه، اتفاقی عجیب رخ داد. ناگهان، دیوار پشت نقاشی فرو ریخت و پله هایی مخفی آشکار شد. آرمان با احتیاط از پله ها پایین رفت و به یک اتاق مخفی رسید.

در اتاق مخفی، گنجینه ای از اشیاء قیمتی و عتیقه جات وجود داشت. آرمان فهمید که چشمان شلّف او را به این گنجینه راهنمایی کرده بودند.

آرمان گنجینه را به موزه ی شهر منتقل کرد و آن را با مردم به اشتراک گذاشت. از آن پس، راز چشمان شلّف برملا شد و داستان آن به گوش همه رسید.